حکمت سه
يكشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۷ ب.ظ
نامت !
برایم آشناست.
لبخندت،نگاهت !
مرا به فراز میبرد....
- نبض مرا بگیر،دستم را
که سرگردان خاطره ی گیسوان توست.
مرا به اندرزی سودا کن
پیاله ی اندوهی از سبویم بنوش؛
بیمارم
شیدایی ام را، نمی یابم
این مردمان:
مرا نمی یابند، مرا نمیفهمند، مرا نمیخواهند،مرا نمیخوانند!
.
.
.
: لحن سفرهامان که فرق کرد،
دیگر صلیبی به دوش کس نمیبینم
گوری تنیده ایم،از پریشانی هایی که رخت افتخاربرقامت خجلتمان افزود!
فاصله ها را گز نکرده بریده ایم
حتی فرصتی برای لب گزیدن و حسرت و افسوسمان،نبود؟؟
با فراق به بستر میرویم،
بامرگ سلفی میگیریم،همآغوش انزجار!!!
لبخند میزنیم؟
وجهیز عروسکان شهر من
چمدانی است از نقاب.......
- ۹۴/۰۳/۰۳
- ۱۸۵ نمایش