بودن فراتر ازخور و خواب ودیدن و دیدار و گفت وگوست..... باشیم و بمانیم آنگونه که نقش بردلهانهیم وبرق نگاه ها شویم وتبسمی برلبها..... هنر انسان بودن بودن ماندگار است.هماره باشیدوبمانید.
ته کشید، پرچانگی های نهر پیر ! و من دست بر زیر چانه ، قیژ قیژ مفاصل و فکهایم را خمیازه میکشم! چشمانم خیره به خست آفتابی است! که مغرب آسیابان به اذن اجتهاد نگاه اوست .......
دندان به گرده ی مصیبت، مساب مصیب ! پروای رمه ات، صحرا صحرا، به کمین گله ی گرگانند! خرمنت را سوختند قنات امیدت،خشکید دخترانت، گور میبافند - چشم و ناخن، بر یال خونین دار مفلوکشان - سایید! شوربا و فطیرت به حوالت خرمن؟ پاپیچت ببند که آسمان، خورجین تموز میگشاید به آستین هیچ!
ناشتا
دستارت که میبندی
بوسه ای به پیشانی طفلت بکار مادیان کهر زین کن بقچه ای نان، کوزه ای آب، داس و دشنه ای بران، و تبرزین خالوی مادر نرگس همه را بگذار........
دقیقه ها تاکسی میگیرند و میروند! با چمدان های شلخته شان، که با دسته وچرخ شکسته آبروی تورا نمیبرند!
دریا نه دیکته میگفت و نه لالایی میخواند ! و فاجعه ای میخزید، از سمت شرق ساحل سیمانی، _ که قبرستان قایق های خسته بود_ باد بی پروا آتش فندکم را جوید! من ماندم و صخره ها، دلواپس موجی که، باچشمهای دریده اش سر بدیوار میکوبید !!!!
فاصله ها کوتاه میشوند. شهرها نزدیک بین دیوارها نجوای تازه ای، پای برهنه مهمان کنج خلوت هاست : گاهی نزدیکتر از نوازش مادر ! مانوستر از نگرانی پدر گاهی عمیقتر از نگاه همسر صمیمیتر از بوی نان، ؤگاهی شفافتر از عطر سجاده ات........ صدای زنگ هشدار کدام ؟؟؟؟؟؟
برای هجرت از تو بیقوله ای ساختم ازجنس عبرت و رنج و گشودم، با رعشه ی دندانم هزاران گره از دخیل تناور اعجاز عازمم ! به جرم خالص ادراک - تهی تر از ترانه های مشوش - جار میزنم، در کوچه های بغض، کوس رسوایی غنای ابتلای قفس را.
تابستان است و پیراهن سپید نمناکی، چسبیده بر پیکر بیتابت همچون شیوایی غزلی ناب، طنازی میکند! نسیم دست در لابلای سیاه گیسوانت ، برده افسون نگاهت را ،فکورانه ؛ پلک میزند واژه ها زبان در کام، پشت مرز بیان صف میکشند و کلاه از سر برمیدارند حروف ملتهب جیب هجاهاشان را خالی میکنند، و آه میکشند شاعر سیگار دوباره ای میگیراند چراغ راهنمایی سبز میشود و تندیس برنزی پارک، خمیازه میکشد!
بامن تماس اگر میگیری، بوقت شهر غروب، به ساعت اندوه، به لحن نوحه ی خون سیاوشان باشد! عجیب غمگینم -- کسی نمیآید و روزها اینجا،عجول و بدخطند ! و شمع های گران ،دروغ میگویند! صدای سرفه ی احساس هیچکس انگار، دریغ چیدن یک گل، به آرزویی نیست! سیاه میپوشم عزای ثانیه ها، وفات لبخند است