آواره
- ۰ نظر
- ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۹
- ۱۵۳ نمایش
وسکوت
روزی دوباره زمین رافراخواهد گرفت!
آنسوی بیشه ی الفت،نگاهی خواهد رست
صیادی دامی خواهد نهاد
وزمان را بابالی شکسته ومحتضر،
به بالین التیام خواهد برد!
آسمان افسون تازه ای به تن میکند
ومن
تردید تازه ی تورا،به باغ آیینه ها میبرم
دستت را به دست کودکی های شمع میسپارم
تا راز تازه ای بزاید
- از وضوح سیال شب-
ذهن صامت دیدارت......
مرداد هم گذشت
لغزید!
مثل خورجین کهنه ای
از دوش مرد خسته ی ایل
یا
جوال پر ازکاه،از پشت قاطری
به گوشه ای افتاد.
گناهکارم
زیر سایه ی این سقف
فرصت لبخندی بود،برق نگاهی،
وسرگردانی انگشتان دست تو
کنار همین نیمکت ،باغبانی
بوته ی یاسی را آب میداد
یادت هست؟
روبروی همین جدول سیمانی سیاه
و صدای جیغ ترمز ماشین
و بوی خون علف را،
که بی امان پیچید!
چاره چیست؟
درشریان عطش چونان وسوسه ای!
رام،
یله،
حیران وشیدا،
گم میشوم
شاید که تقدیر نوای نهفته ای
کام بگشاید
تا صید خیالت
باشم،دمی ،درنگی، لحظه ای
عقوبت عاشقی است
مفتون آینه ها بودن، از هیچ
تا چرای همواره ی حسرت!
سر در گریبان تعبیر خواب هزاره ای،
مغموم.