آخرین پاکت سیگارش را
نمورو محزون، در مشت میفشرد
باریشخندی که مهمان بغض در گلویش بود!
افسوس
تاراج راه ،
سرما وطعنه ی تلخ شرم
لقمه ای از گلوگاه دردجانکاهش نکاست
حکایت غریبی است زندگی
گم ؛
در رعشه های غروبی ،
در خاک بی الفت بی نام کجا آباد حزن
با گامهایشان،به بالین محتضرکدام؟ چگونه ؟ وچند؟
آواره اند!