قفس
- ۰ نظر
- ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۲
- ۱۸۶ نمایش
دستت را به من بده
تا
مهمانت کنم،
به سفره ی حسی،تازه تراز کوچه باغ هایی که
برتومیگذرد!!
خواب آیینه ای را دیده ام
که بیزار،
ازمن روی میگرفت.
و
انگار کودکی را،
که تب میکندبرای شمعدانی های زرد
سرگردانم عزیز
نبض مرا بگیر
حالا
که
حوالت حیران
وسعت آغوش این سودای رنگ،
آبی نمیشود مرا
آتشفشان بغضم را!
مرا التیامی تازه نجوا کن، از جنس خواب
خلسه ای ازتبار مرگ
مرا
نوازشی از تبلور احساس خنده های دریغ
شیوه ی شیدایی رقص مناجاتی!
شاید؟
تا
شکوه ی سماع سرگردان روحم را ،دمی
بیاساید.
وجاهت زیستنم ؛
گواه مرگم هم نبود
مرا به خآک بسپار
-که سخره ترین سلامت این تاریخ را،
بر گرده ام اینچنین،
تازیانه ام ،بایست -
چراکه
دیوارها،اکنون؛
فروتن ترین بهانه های زمین اند
کوتاه میآیندوگم میشوندوزود میمیرند؟!
بنداز دستان من مگسل
که
حاشاترین حدیث ممکن اجحاف را!
تهی؛
ترانه ترین!
زیسته ام
خلقی
اگرکه اینچنینم!
تباه،عصیان نمیکنم؟!
که سزاوار نفرت خاکم ،شاید:
وجاهت زیستنم
گواه مرگم هم نبود؟!
میتوانی!
پنجره را تمام بگشایی
و لاجرعه نسیم را، تنگ
درآغوش گیسوانت،
بفشاری -
نیت کن
غروب شرجی اردیبهشت را؛
به تیمم اشکی ،
و -
حیرت روحت را طاهر کن!
و
قوس زیبای رنگین کمان آسمانی را،
برگردن خاطرات ببند
اکران تازه ی یادها!
بر قاب سپید دوباره ات
-
باریدن بغض -
یاد میگیری
باور کن!
روح سپید زندگانی ات را
میتوانی
دوباره بشناسی.
روزهای هفته ،
به صف میشوند! درمقابلم
از روبرویشان میگذرم
سرشان را میدزدند،
ومن
به چشم هایشان خیره میشوم
آرام ومقبول،
مینشیند و
آجیلشان را میخورند:
⌚
کوتاه نمی آیم !
کم
می شوم !!
⬇
پیمانه پیمانه
پیر میشود!
آینه ام،
کنار میکشم،
چای دم میکنم
تا؟
و!
خواب یک سینی
لیوان دسته دار بلور را؛
میبینم؟
ببینم؟!
.
.
.
.