دقایق
- ۲ نظر
- ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰
- ۲۴۵ نمایش
مشتی آبکه به صورتش میزد
انگار
محو نجوای کلام این جویبار پیر
خیره به نگاه سنگریزه ای
تا الست فراسوی گام زمان
تا بهت مقرون هبوطی منگ
تا رعشه های برگ بلوط،
وبال نسیم میشدو
میلغزید.........
آغوش تنگ رؤیای ماشینهای شاد را،
هرشب،
کابوس میکرد،دعوای همسایه های کوچه مان
ما
باافتخار،فاصله ها را وضع کرده ایم
از من
تا
تو
چقدر سانحه حسرت تلخ؟
لحاظ کن
همه را.....
کنار همه ی تیک های سرگردان
همه ی شاید ها،
نامی بگذار
همه ی احتمال های پریشان را دعوت کن
دست ترانه هایت را بگیر
بوم های پوسیده.رنگهای خشکیده،خوابهای ندیده ات را......
هم
ببین
فارغ نمیشوی
نه ترکیب میشوی؛
- در آشوب روزمرگی هایت-
و در انزوای سکوت هیچ خانه ای،
نخواهی خفت!
برائتی تورا
کام نمی گیرد.
توچیزی نخواهی یافت،که کنکاشت درمان نیست!!!!
بگسل
تا فروغت آشیان آسمان باشد
و
رهایی حسرت لحظه هایت را
رشک برد.
نامت !
برایم آشناست.
لبخندت،نگاهت !
مرا به فراز میبرد....
- نبض مرا بگیر،دستم را
که سرگردان خاطره ی گیسوان توست.
مرا به اندرزی سودا کن
پیاله ی اندوهی از سبویم بنوش؛
بیمارم
شیدایی ام را، نمی یابم
این مردمان:
مرا نمی یابند، مرا نمیفهمند، مرا نمیخواهند،مرا نمیخوانند!
.
.
.
: لحن سفرهامان که فرق کرد،
دیگر صلیبی به دوش کس نمیبینم
گوری تنیده ایم،از پریشانی هایی که رخت افتخاربرقامت خجلتمان افزود!
فاصله ها را گز نکرده بریده ایم
حتی فرصتی برای لب گزیدن و حسرت و افسوسمان،نبود؟؟
با فراق به بستر میرویم،
بامرگ سلفی میگیریم،همآغوش انزجار!!!
لبخند میزنیم؟
وجهیز عروسکان شهر من
چمدانی است از نقاب.......