هرشب
شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۴۷ ب.ظ
مشتی آبکه به صورتش میزد
انگار
محو نجوای کلام این جویبار پیر
خیره به نگاه سنگریزه ای
تا الست فراسوی گام زمان
تا بهت مقرون هبوطی منگ
تا رعشه های برگ بلوط،
وبال نسیم میشدو
میلغزید.........
آغوش تنگ رؤیای ماشینهای شاد را،
هرشب،
کابوس میکرد،دعوای همسایه های کوچه مان
ما
باافتخار،فاصله ها را وضع کرده ایم
از من
تا
تو
چقدر سانحه حسرت تلخ؟
- ۹۴/۰۳/۲۳
- ۲۲۲ نمایش