مقصد
زخمی خلوت خیابانی سرد
همچون رخوت ناگزیری،
دست درجیب خمیازه های کسالت :
نجوای نامفهوم جمله ایست،
همدم حس تنهایی ام
نه پیچیده ونه مأنوس،برتراس خانه ی فامیلی
دور
درشهری گمنام،که
ایستگاه راه آهنش
همزاد پلیست،
ایستاده بر گرده ی کوهی صبور….
پا پس میکشید الهام!
و دست خالی ذهنم،
درسیلاب زمخت نفیری آواره، می آشفت!
سوت قطار بود
و رعشه ی اعصاب گلدان ها….
من
سرانجام را پرسیدم
و تو
می پرستیدی رؤیای مقصد را!
ما
راه را یقین کرده بودیم اما
عبور را؟
پل را؟
پرستو را؟
پروانه را؟
پیام را؟
- ۰ نظر
- ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۰۳
- ۴۸۰ نمایش