هنوز مسافرم
و پروایم نیست
که
عزمم را، در غروب پاییزی سرد
به پیر پینه دوزی بخشیدم!
که بر برهنگی پاهایمان ،
میگریست…...
کربلا آیین نور وچشمه بود
کربلاسرچشمه بود وتشنه بود
و
سفر خود،
مسافری تنهاست…..
قایقی را
خواب میبینم ،
که تشنه ی دریاست !
آسمانی ،
که ماه را بلعید !
چاه ژرف و عمیقی که،
مثنوی میخواند!
چه جبر ناز و ملیحی
چه خوب میرقصید
!