کو چه فرش قرمزش را
برای کسی دوباره
پهن میکند،
که
صدای پایش را نخواهی شنید!
ساعتت را
نگاه کن
ولهجه ی شیرینی دارد
و نگاه گیرایی
و
شهره است
به آغوش گشوده اش،
شبی یا روزی
به چشم های من
تو
او
نگاه خواهد کرد
و تا ابدیت محض،
آرامش گرمای آغوشش را،
تجربه خواهی کرد.
بگذارید
که من خواب بمانم امشب
پاکتی صبح ،
که سهم من و این پنجره است !
هبه کردم ،. به نگاه نگران گلدان
حالتی ؛
شبنم حسی که سحر بود ،
گذشت…..
.
غم گمراهی خورشید،
انس شب تار
صبح ؛
سرشار تو بود.
روی شانه های پوسیده ی
این دیوارهای پیر
رازفاصله هاییست!
تنیده از داغ دریغی منگ،
که لکنت مأنوس بی سبب ترین بغض تلخ تاریخ را،
هجی میکند!
شاعر
شعری از تبار ترانه ی قومی بخوان
که به حاشایت تن نداد
بوسید
تاب تن طناب را…..
مسافر
سفر توراست
سبب آموختن بود
اکنون آمیخته ای !
حاصل؟؟
توشه ی گران
هر
آنچه که باشد !-
؛
تو، افزوده ای!!؟
سفر تو را به سبب
کاستن بود.
مسافر..
چه باران زیبایی که
نمی آید!
وفصل تاول از تب دیوار
نقش گونه ی آبرنگ اسطوره ایست
آ
ی
ز
ا
ن
نمیپرسی دیگر:
چرا نمیخندی ؟
ازآینه ها بپرس
راز خامی گریه هامان را
و از
شرم جاری تقویم ….
ب
پ
ر
س