باران
خزید،
به رؤیای آلاچیق پیر
و پر میشد
گوش خالی باغ
از نجوای کاهگل ودیوار!
ظهر تابستان بود
و
ناودان
دست مرطوبش را
به یاکریم تشنه ای بخشید