دود لامپای شکسته،
روشنی کم فروغ اتاق را،
می جوید
وسعت تاریکی
نگاهم را تاراند…..
نماند
مسافر بود
و چارق هایش را،پای تنور سرد،
کنار کوزه ی خالی،
جفت کرده بود!
شاعر نشست
کت و کیف و کوله و چشمانش را
به درنگ میخ لختی آویخت.
و
به بستر خزید.