گواهی
- ۱ نظر
- ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۳۹
- ۱۹۱ نمایش
سایه ی سنگین روز تابستانی،
تنش را کش میداد
وخمیازه میکشید!غفلت پایدار شهر
و راه
بهانه ی فاصله هایی بود، برنگ شیب حیات
سوت ممتد قطاری ،
چرت ایستگاه متروک را پاره کرد
سگ سرگردانی بیتفاوت ومنگ، از سر بیزاری ،
زوزه ی کوتاهی کشید وگوشهایش را دزدید
نسیم،سفره ی هذیان بیدها را تکاند !
کودکی هراسان میدوید
زندگی جریان داشت
برای ایستگاه ،برای ریل، برای قطار، برای خلسه ی سگ
برای نسیم
و عرق از چین پیشانی کودک
تا گونه هایش چکید
.
.
زندگی به مفهوم راه جهت میداد
ومیرویید
جوانه های قانونی سمت ،
به سمت حاشیه ها.
دلتنگ میشوم!
گاهی
برای نگاهی؛
که ازطیف جاری دامنه های فصول،
فراترمیبیند!
و
برای دستانی که،زمانرا
مثل جغجقه ای برای بازی کودک باورمان،
تکان میدهد!
دلتنگ آنسوی خیابانم
فال تازه ای از برگ بودن محض!!
پیچیده در لفافه ای از هراس و حیرت وشرم…
تصویرمحو نشستن من!
درآنسوی خیابان ایستاده است!؟
و
من،فکر میکنم:
جایی درلکنت لحن اساطیری تبسم عشق،
وقفه ای کنج نیت محو زمان،
مثل آغوش مانوس گرم و گشوده ای
باز است...