پشت همین پرچین آبی رنگ حیات!
در امتداد سایه ی اقاقی های سپید
به سمت صمیمیت لحن لحظه هایی بپیچ،
که طیف تبسمی محو را
- با زجرو حسرت تلخی،
برایت
هنوز،هجی میکنند!!؟
دقیقه ها پلک میزنند
باران بهانه میگیرد
دستان سرگردانم،
به پندار لکنت تلخی،نامت را
بروی سنگ سیاهی،
لمس میکنند......
پدر.